ღ♫آبنبات تلـــ×ــ×ـخ ♫ღ

تلــ ـــ ــ ـ ــــــخ تــ ـ×ـ ـر از زنـ ـدگیــــ ــ×ـ ــ چیزیــ ــ ـــ ×چشـ ــ ــیدیـــ ـــ ــ

عشقــ ــــــ چیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟(بخونش ولی قول بده گریه نکنی)

نوشته شده در دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, ساعت 17:22 توسط من و اون
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد


[ ]

دندونـــ ـــ ـ ـــــــــ ــ ــم درد میتووووووووووونه+بخونش آق خرسه

نوشته شده در دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, ساعت 15:58 توسط من و اون

اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو

اوااواواواواوووووووواوووواوووااااااااااوووووووووواااااااوووواواواوووااووااااااااووووووووو

اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااوااواوواوواواواواوواواوا

اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو

چیه خب نمیتونم اینجام گریه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دیشب و پریشب دندونم درد میکرد.

آخه خانم دکتر محترم وختی میخواس دندون منو پر کنه به طرز خییییییییییییییییییییلی

خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییلی

زیبا لثه ما رو هم منفجر کرد.

 

بعدش با خیال راحت گف شما دندونتون خوف شد اما بایس یه جراحی لثه بکنین.

آخههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه بووق تو رو چه به دکتری.

اینقد فوشش دادم که خدا میدونه...

 

راستی دقت دارین جدیدا خرسا تو تابستون میرن تو خواب زمستونی...

خرس کوچولو یه موقع یه تکونی به خودت ندی ها...

اگه بذارم آپ کنی...

عجبا هنوز داره میخونه...

امیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییر یه موقع آپ نکنی ها

 

[ ]

امروز تا 1 خـــــــــــــــــــــ ـــواف بــ ــ ــ ــــــ ـودمـ ـــ ـــــــــ

نوشته شده در جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, ساعت 16:6 توسط من و اون

دیشب داشتم همش میچتیدم و مقاله میگرفتم.

فک کنین مثه اسکولا دارم مقاله میخونم ........  و یاد داش برداری..... (همینطور ادامه....)

ساعت10 خوابیدم و 1 بیدار شدم.

یکی نیس بگه دختر خب بشین بخواب صب مقاله میخونی.

ولی خیلی خوب بود همه جا آروم و ساکت بود.

راحت می خوندم و می نوشتم.

آخرشم اومدم مقاله ها رو سیو کنم دستم خورد و همه چی پررررررررررررررررر

خوب بود یه یاداش برداری موند

آها نگین این دیفونه واسه چی مقاله میخونده!!

واسه همایش زیست شناسی(نکه تو گناباده)

 

 

[ ]

مى خواهــ ــــم برگردم

نوشته شده در پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, ساعت 18:7 توسط من و اون

 

و معنای خداحافـظ ، تا فردا بود !!


 

 می خواهم برگردم به روزهای کودکی ...

آن زمان ها که

پدر تنها قهرمان بود ...

عشــق ، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد ...

بالاترین نــقطه ى زمین ، شــانه های پـدر بــود ...

 بدتـرین دشمنانم ، خواهر و برادر خودم بودند ...

تنــها دردم ، زانو های زخمـی ام بودند ...

تنـها چیزی که میشکست ، اسباب بـازی هایم بـود ...

 

[ ]

مــنــ ـــ ـــ میگمــ ـــ . تو چیــــ ــ میگیــ؟؟

نوشته شده در شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, ساعت 16:59 توسط من و اون

همیشه هم نوعت حتی دشمنت رو از خودت ضعیف تز بدون

و

دوستش بدار

دوست داشتن بیشتر از  این که دسته گلی رو با تمام وجود به کسی میدی که توی خاکت،وطنت مادر پدرتو حلوی چشمات کشت؟

قهرمان باش حداقل توی فکر و خیالت بزرگترین دشمنت رو،آره همون غرورتو بشکن.

دوست باش و دوست داشته باش تا دشمنت از کرده اش پشیمون بشه(اینو من امتحان کردم که الان میگم)

اگه همه چی دستته مواظب باش.چون فاصله ی بالا تا پایین فقط یه هل دادن ساده اس.مواظب باش

بــــــــــــــ ــــــــ ــ ــ ـــــ ـ ــــــی شرح

لطفا نظرتو واسه تصویر آخر یا هر تصویر دیگه بده.نوشته های بالا نظرای شخصی منه.تو هم نظرتو بده

[ ]

خــــــــــــدا باهــــــــــــات قــــهـــــ(( ))ـــرم….!

نوشته شده در دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:, ساعت 15:59 توسط من و اون

تو خیابون داشتم قدم میزدم که

کودکی رو دیدم یه جا نشسته داره یه چیزی رو کاغذ می نویــسه

رفتم جلو نشستم کنـــارش گفتم اسمت چیه؟

گـــفت: حسین

گفتم بابــــــــــــات کجاست؟

یه نیگاه بهم انداخت و با صدا آروم گفت رفته پیشه خــــــــدا

گفتم مامانـــــــــت کجاست؟

حسین گفت مریــــــضه داره میـــره پیش خــــــدا

سرمو چرخوندم دیدم روی کاغذ نوشته بــــــــود

خــــــــــدا باهــــــــــات قــــهـــــرم….!

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مینا بعد از مدتها اومد و گفت:

مطمئنی اسمه کودکه مجید یا یاسر یا مهدی یا ... نبوده؟؟؟ سوال پیش اومد برام

            ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    امیر در جواب به مینا گفــــــــــــــــــــــــت:

مطمئنم اونا نبودن.خیلی کوچکتر بود.پستونک داشت طفلکی!

تقریبا اندازه اون (مینا میدونه کی) بود!!!

 

[ ]

دخترکــ ــ دستـــ ــ ـ فروشـ ــــــــ ـــــ ــ ـ

نوشته شده در یک شنبه 13 فروردين 1391برچسب:, ساعت 18:13 توسط من و اون

خیلی قشنگه حتما تا آخر بخونین.نظرتونم اگه وقت کردین بگین

امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه …

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی!

زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و… خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید

هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید…

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید

که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی!

شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و … دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم!

نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه!

این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره …

دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!
حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود!

و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! … اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!

همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین …

[ ]

امروز و منــــــــــ ـ نیـــــــــ ـ ـــ ـــستمــ ـ

نوشته شده در پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, ساعت 8:28 توسط من و اون

سلام.امروز ما داریم میریم مشهد عروسی داریمـــ ـــ

دست دست دست دست

بسه دیگه حالا قر کمر(برادرا چشما بسته)

به نظرم امروز رروزه خوبی برام باشه

واسه شما هم آرزوی خوب بودن رو میکنم.

راستی این امیر اگه تو خواب زمستونی نبود آپ میکنه.

اما فکر کنم هنوز تو خواب زمستونیه

به اندزه موهای افشونه علی کریمی دوستون دارم

بـــــــــــــــــــ ـــــــــــــ ــــــــــــــــای

[ ]

منـــ ـــ ــــــــ ـ هستمـــ ــــ ـ

نوشته شده در سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, ساعت 17:11 توسط من و اون

پاشو

پاشـــــــــــــــــو

پاشــــــــــــــــــــــــــــــو

هنوز که زمستون نیودمه که هم لباس گرم پوشیدی

و

هم رفتی توی خواب زمستونی.

وای بچه ها نمیدونی چقد آدمای امروزی اینجورین!!!

رفته بودم خیابون

یکی با تی شرت

 یکی با سوشرت

و یکی دیگم با کت گررررررررررررررررررررررم که توش سرخ میشی

نمیدونم آخرش بهاره یا زمستون؟ نکنه پاییزه؟

راستی یه پسر گوگولی 5-6ساله هم دیدم که مامانش یه کت خوشگل تنش کرده بود بیچاره داشت میپخت توش.

بهار آمد لطفا لباسهای زمستانه ی خودتان را نپوشید(برای حفظ آبروتون میگم)

 

[ ]

امروزمــ ــــ ـــ که گذشتـــــــ ــ ـ ـــــــــ فردا چه میشود

نوشته شده در پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, ساعت 16:57 توسط من و اون

واییییییییییییییییییییییییییییییییییییـــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــ ـــــ

امروز از قبل عیدم خسته ترم.

امروز مهمون داشتیم(اما میمون بهتره نکه مثه میمون روی سر و بال هم میپریدن)

وای مثلا واسه ناهار اومدن ها اما تا 3 که فقط به فک مبارکشون فشار وارد میکردن.

عمو ی،عمو د، عمود ه،عمه م و مادرجونم مهمون بودن(اونم با خانواده ی مکرمه ی محترمه)

آخ خیلی خستم ظرف شستن به کنار.سر کردن با پسر عمو ها و پسر عمه ی اسکولم سرسام آوره.

دوماد عموم که بچه خوبیه.مثه آدم نشسته بود اما نوه هاشون که .............( بـبــخـ شید ز لـــ زله میکنن)

پسر عمه ام که خوب بود اما پسر عموی بزرگتره(چهارمی).................................

ولی در کل خوب بود خندیدددددددددددددم زیاااااااد.

اینقد کل کل کردیم که خدا میدونه.نکه من استاد کل کلم بالاخره سرافراز  و با کوله باری از افتخار پیروز کل کل  شدم

بزن دست خوشگله رو

آخه خودتون فکر کنین. واسه خودش فتوا میده بیرون.

چنان به اشکال حرفه ای منفجرش کردم که دیگه تا آخر لام تا کام حرف نزد

 

[ ]

خداحــــــــــــــــــــــــــــــــــافظ…..

نوشته شده در سه شنبه 1 فروردين 1391برچسب:, ساعت 15:21 توسط من و اون

خداحافظ همین حـــــالا / هــــمین حالا که من تنهام
  

خداحـــافظ به شرطی که / بــــفهمی تر شده چشمام

خداحافظ کمی غمـــــــــگین / به یـــاد اون همه تردید


به یاد اســـــــــــــمونی که / منو از چشـــــــم تو میدید


اگه گفتم خداحـــافظ / نه اینکه رفتنت ســـــــاده ست!!!


خداحــــافظ واسه اینکه / خودت خواستی خدافــــظ را


بدونــی با تو و بی تو / همینه رسم این دنـــــــــــــــیا…


خداحـــــــــــــــــــافظ…..

[ ]

سالــــــــــــــــــــ نو مبارک

نوشته شده در سه شنبه 1 فروردين 1391برچسب:, ساعت 8:44 توسط من و اون

 

.

´¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•
¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•
¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•
…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*
….hapyy new year….
…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*
¸.•*´¨`*•. ¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•
´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•

[ ]